لوزستان

داستان های ذهن من

لوزستان

داستان های ذهن من

سلام

فردا صبح شد .

خب انگار واقعا با حرف پادشاه همه عوض شدن مردم دست به دست هم دادن و بادکنک های روی زمین برداشتن همه با هم  هماهنگ  بادکنک ها رو ترکوندند.............باااام ...خیلی صدای بلندی بود

شرینی هایی که باقی مونده بود رو بین تمام مردم پخش کردیم

بیلبورد های عید شما مبرک رو هم کندیم و بجاش بیلبورد های همه با هم سال پر تکاپو  رو وصل کردیم

یه صبح تا ظحر طول کشید اما خب سیارمون تمیز تمیز تمیز شد

 ظحر که شد همه باهم رفتیم از خونه هامون بشقاب اوردیم تا همه ی سیارمون با هم دیگه غدا بخوریم

ما سفره ی بزرگ از این سر شهر تا اون سر شهر انداختیم وهمه باهم غذا خوردیم. ما برای خوردن غذا مون از ظرف های پلاستیکی استفاده نکردیم تا به طبیعت اسیبی نرسه.


بعد ناهار من ازهمه  خدا حافظی کردم برگشتم خونه مون


اینم یه داستان دیگه خدا حافظ


نظرات 2 + ارسال نظر

چقدر خوبه که لوزستان عسل بانوی ما دوستدار طبیعتُ محیط زیسته .
سلام عسلم . خوبی خاله ؟ عزیزم از نوشته هات لذت بردم مخصوصا از دستور پخت و پز غذاهای لوزستان و اسمهای سیارتون

سلام ممنونم که سر زدید

رهگذر پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 15:44

سلام پو پو
چقدر عالی که تو لوزستان از ظرف یکبار مصرف استفاده نمی کنید
منم لوزستان میخوام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.