لوزستان

داستان های ذهن من

لوزستان

داستان های ذهن من

سفر جدید به لوزستان وعید زیبای ان ها


دوستان عزیز سلام من بر گشتم  تا حالا دو نفر شرکت کننده داشتیم تا 2 روز دیگه وقت  ثبت نام داریم  دوز وقت زیادی نیست ها بیاید ثثبت نام کنید. دوستان یه خبر خوش من بعد از این همه وقت  تونستم برم لوزستان  خیلی خوشحال بودم   تمام خیابان های لوزستان برای جشن عید لوزستانی ها ریسه کشی شده بود  بیلبورد های عید شما مبارک به لامپ های توی خیا بان اویزان بود همه ی قنادی ها مشغول به کار بودند همه ی بادکنک فروشی ها لبالب پر از ادم بود که بادکنک  انتخاب می کردند انقدر لحظه ی شرینی بود که نمی تونم براتون توصیف کنم .  بدو بدو خودم را  به قصر پادشاه رساندم خدای من اصلا نمی توانید ان لحظه را تصور کنید  حیاط قصر پر شده بود از  بادکنک  فقط به اندازه ی فرش قرمز بادکنک نبود  ان فرش قرمز را تا در قصر کشیده بودند در قصر را زدم  از ان سمت در صدای رفت امد می امد  خودم دست گیره ی در را چر خاندم  و با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم . همه ی خدمت کا را  در وسط سالن این ور ان ور  با سینی های در دستشان  می دویدند دست بعضی از خدمت کارها شرینی دست بعضی ها کادو بود  دست بعضی ها هم بادکنک بود خیلی صحنه ی هیجان اوری بود  از لای جمعیت ملکه را دیدم به سمت او دویدم  اورا بوسیدم و عید به او تبریک گفتم . او هم مرا  بوسید عید رو به من تبریک گفت . من بعد از چند دقیقه بچه ی جدید پادشاه رو دیدم خدای من چقدر این پسر زیبا  بود .  خب دوستان ادامه ی این ماجرا را فردا تعریف می کنم

نظرات 10 + ارسال نظر
یاس سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 18:17

سلاااااااااااااااااام عسل جونم به بابات بگو چرا امروز اومدید تا کیلید خونتون که تازه خریدید بگیرید چرا نیومدید تامنو ببینید من تابه حال خونتون اومدم ولی شما نمیاید

یاس به مامانم گفتم به مامانت بگه اما نگفت نمی دونم چرا؟من فقط بخاطر تو اومده بودم شمال

ملکه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:28

واقعا منتظر ادامه ی داستان هستم

شما که خودتان انجا بودین

وزیر اعظم یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:24

واقعا خوب می نویسید

ممنون وزیر اعظم جان

شاه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:23

افرین که انقدر خوب لوزستان را توصیف کردی

ممنون از این که به سایت من سر زدین

نسرین چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 20:21

عزیزم ما متظر ادامه هستیم لطفا انقدر مارو بیتاب این لوزها نکن :)

رهگذر دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 08:14

سلام پوپو
از لوستان چه خبر

هیچ خبر

یاس جمعه 15 آذر 1392 ساعت 13:25

سلام خوبی بابات اومد شمال تو چرا نیومدی

یاس بابام گفته هروقت اماده شد بیام حالا شاید دفعه ی بعدبیام

رهگذر جمعه 8 آذر 1392 ساعت 18:45

پوپو سلام
اینقدر این لوزستانی ها شاد و بی خیالن که کم کم دارم وسوسه میشم خونمونو ببرم اونجا

حتما این کارو بکنیم بابا .

نسترن جمعه 8 آذر 1392 ساعت 16:08

باران جمعه 8 آذر 1392 ساعت 15:24

عسل جان عید شما و لوز های عزیز مبارک ,شیرینی کیک خوردی یانه ؟ زیاده روی نکنی ؟

نه بابا زیاد روی چیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.